زهرای بابا سلام
باز هم یک ماه دیگر گذشت. این روزها مصادف با ماه رمضان است و پخش برنامه زندگی پس از زندگی. این بار کسی از مرگش صحبت میکرد که در سه سالگی این اتفاق برایش افتاده بود. چه خوب همه چیز یادش مانده بود و چه خوب از فرشته نگهبانش میگفت و شهر بازی که قرار بود انجا برود. مجری هم سعی داشت امثال من را قانع کند که فرزند ما در اختیار و مراقبت مهربانتر از مادر است و بر خلاف تصور ما هیچ درد و رنجی هنگام رفتن نکشیده است و الان در جایی بسیار بهتر از حد تصور ماست. به قول تجربه گر آنجایی که بچهها بودند فکر کنم بالاترش خدا بود. چه بگویم!
گویا تو به وعده رفتن به شهر بازی یا به قول خودت ددر آن چنان بی تاب شدی و رفتی که لحظهای هم فکر نکردی ماما یا بابا پیشت نیست یا شاید شکل آن فرشته نگهبانت یا به قول تجربه گر خاله پرستار شبیه "ماما" بود که هرگز احساس نکردی جای ما پیش تو خالی است. رفتی که رفتی.
بابا جان این روزها که به عید نوروز نزدیک میشویم حالم بدتر و بدتر میشود. بی تاب و بی تاب تر میشوم. هر سال این وقتها با علاقه منتظر بودم سال به آخر برسد و من بتازم به سمت "بی بی". امثال اولین عیدی است که دیگر بی بی در خانه اش منتظر من نیست. رفتن سرخاکش هم درد من را دوا نمیکند. عمو هم که بزرگ همه بود اندکی بعد بی بی رفت و الان مثل یتیمهای بی سرپرست هستیم! با رفتن بی بی که کنار میآیم داغ عمو اذیتم میکند. همه اش فکر میکنم مظلوم رفت. نمیدانم چرا؟ انگار در حقش کوتاهی یا ظلمیشده است! وقتی به همه شدت و حدت امید به زندگی و برنامههایش برای جبران کوتاهیهای گذشته و بهره مندی درست از این دنیا وقت برگشتنش از تهران فکر میکنم از درون میسوزم. چه با علاقه میرفت که انگار از نو زندگی کند ولی به دو هفته هم نکشید که یک باره رفت.انگار که بودنش در کنار ما در این یک ماه در این تنهایی زندگی در تهران به نوعی ما را به او وابسته کرده بود.
نمیدانم این چه حکایتی بود که اتفاق افتاد.