loading...

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

بازدید : 8
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 20:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زهراسادات: دختر بابا

زهرای بابا سلام

شب شهادت حضرت فاطمه زهرا بود و آن شب اصلا حال خوشی نداشتم. بد جور دلم برای بی بی تنگ شده بود. دلم هوایش را کرده بود. همسایه هر سال 3 شب برای حضرت فاطمه در خانه اش مراسم می‌گیرد. آن شب رفتم و خواستم بعد سخنرانی پا بشم بیام بیرون. عموما حوصله حرفهای مداح‌ها و کش و قوسهای کلامی‌و ... را ندارم. آن شب اصلا حال بلند شدن نداشتم. انگار چیزی توی گلویم گیر کرده بود. چراغ‌ها را که خاموش کردند خود به خود نرمه اشکی آمد. حرفهای مداح را گوش نمی‌کردم. به حضرت فاطمه گفتم من درخواست زیاد دارم ولی امشب نمی‌خواهم از شما چیزی بخواهم. اگر بچه شما هستم شما کاری بکن بی بی را ببینم. اجازه و دستورش را شما بده. خواسته‌هایم را از بی بی می‌خواهم. بی بی خیلی افتخار می‌کرد که از نسل حضرت فاطمه است تا این حد که به حد تکبر می‌رسید. شب که خوابیدم تا صبح بی بی را دیدم. تا زمان اذان با هم بودیم. بی بی پیراهن نخی بلندی پوشیده بود و روسری اش را به شکل همیشگی سرش بسته بود. با هم حرف زدیم خیلی هم حرف زدیم. بی بی به سبک همیشه کارهای خانه را انجام می‌داد و من کنارش نشسته بودم و برایم حرف می‌زد. انگار نصیحت و راهنماییم می‌کرد ولی حیف که یک کلمه اش هم یادم نماند.

همیشه عکس بی بی را که می‌دیدم افسوس می‌خوردم که چرا یک بار عاشقانه بی بی را نبوسیدم. دستش را نبوسیدم. عید همین امسال وقتی بی بی می‌خوابید دستان نحیف و لاغرش را دست می‌گرفتم و دست می‌کشیدم ولی نمی‌دانم چرا نبوسیدم. جنازه بی بی را هم که آوردند همه بی بی را بوسیدیم ولی برایم هیچ حسی نداشت آن گونه سرد.خصوصا که بعد غسل انگار چهره بی بی عوض شده بود. شب چله بود و ما مثل بیشتر سالها تنها بودیم. پسر عمو‌ها را گفتم بیایند خانه ما ولی فقط یکی آمد و دیگری تا فهمید دانشگاه‌ها تعطیل است روز قبلش رفت. شب زنگ زدم خانه بی بی همه بودند. شب که خوابیدم دیدم انگار ما تازه از مسافرت برگشته ایم و هنوز وسیله‌ها را جابجا نکرده دارند در می‌زنند. فکر کردم فلان همسایه است که آمده به ما سر بزند. در همان خواب عصبانی شدم که چرا نمی‌گذارند استراحتی بکنیم و بعدش بیایند. باز آرام شدم و به "ماما" گفتم ایرادی ندارد حالا که آمده اند در را باز کن. ماما که در را باز کرد می‌شنیدم مثل وقتی که زنها به هم می‌رسند چطور خوشحالی می‌کنند و با صدای بلند احوالپرسی و... می‌کنند فکر کردم با خانم همسایه است اما یک دفعه دیدم بی بی است و مثل وقتیهایی که از دستم عصبانی می‌شد چپ چپ نگاهم کرد. بی بی من را بوسید و من هم دستش را گرفتم و در خواب بوسیدم. دقیقا همان دستی که در عکس چادرش را گرفته بود. بقیه اش را یادم نیست چون ماما صدام زد که بیدار شو اگه می‌خوای نماز صبح بخونی.

به قولی بی بی وقتی دیدم همه خانه اش هستند جز من. خودش خانه ما آمد و به من سر زد. ماما که اعتقاد دارد بی بی با همان بدن مثالی اش آمده است! نمی‌دانم.

ولی خوبی اش این است که مادرهایم حرفم را زمین نگذاشتند و اینجا هم مادری کردند.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 175
  • بازدید سال : 307
  • بازدید کلی : 6709
  • کدهای اختصاصی